یادداشتهای یک دانشجوی فناوری اطلاعات و ارتباطات

یادداشتهای یک دانشجوی فناوری اطلاعات و ارتباطات
مطالب - مقالات - برنامه ها و پروژه های مربوط به فناوری اطلاعات و رایانه گاها علمی و اجتماعی 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

لینک های مفید 2


یک داستان کوتاه: رونوشت برابر اصل

برای امروز که آنلاین نیستم، یک داستان کوتاه که آذر سال ۱۳۶۸ در مجله دانشمند منتشر شده بود، برایتان انتخاب کرده‌ام. امیدوارم خوشتان بیاید.


رونوشت برابر با اصل
نوشته نیکولای بلوخین -  ترجمه م. کاشیگر


امروز
- دوستان و همکاران، به نظر من بیدار کردنش جنایت است.
-یعنی، جناب والنتین پتروویچ، منظورتان این است که بگذاریم همینطور بمیرد؟
-ماریا فدوروونا، من منظورم دقیقاً همان چیزی بود که گفتم.
-اما والنتین پتروویچ، تنها معنای حرف شما این است که بکشیمش. شما از ما می‌خواهید که این آدم را بکشیم. ما پزشکیم، والنتین پتروویچ!
-ماریا فدوروونای عزیز شما نباید یک نکته را از یاد ببرید و آن هم این است که این یارو آدم نیست. نخیر آدم نیست. بیشتر نوعی داروست یا درست بگویم نوعی ابزار است: بله، نوعی ابزار جراحی مغز و اعصاب است.
-چرا آدم نیست؟ فقط چون برگ هویت ندارد؟
-نه فقط به این دلیل… گوش کنید… ببخشید ممکن است یک سیگار به من بدهید؟…

آیا دارند راجع به من حرف می‌زنند؟…
مدتی است هوش آمده‌ام و دارم به این حرفهای عجیب گوش می‌کنم. بو، بوی بیمارستان است.
نکند مریض شده باشم؟ چه اتفاقی برایم افتاده؟ باید یادم بیاید… خدای بزرگ! اسمم! اسمم را هر چه فکر می کنم یادم نمی‌آید! و این بو… بوی بیمارستان است و سیگار. کسی دارد سیگار می‌کشد. اما خدای بزرگ… اسمم! چرا اسمم یادم نمی‌آید؟ … نکند دیوانه شده‌ام؟ حتماً دیوانه شده‌ام. اینجا هم حتماً بیمارستان روانی است.

دیروز
“ایوان یفیموویچ، خوب به حرفم توجه کنید: شما باید حرکتهای من را دقیقاً تکرار کنید، وگرنه عمل شکست می‌خورد. من هر کاری را که بکنم با صدای بلند می‌گویم تا شما خوب متوجه بشوید. حاضر؟ پس شروع می‌کنیم… با ضدعفونی کردن محل عمل شروع می‌کنیم. ایوان، حواستان باشد آن خط سبز را پاک نکنید! … خب، نقطه عمل را می‌شکافم … ایوان، مراقب باشید، فقط سه سانتیمتر! … خیلی خب، خونریزی را بند می‌آوریم… ماشا، لطفاً گیره! نه، هم به من بدهید و هم به ایوان یفیموویچ! خیلی خب ایوان، لبه‌های شکاف را باز می‌کنم…خیلی خب! ماشا لطفاً مته ۱۵! … چند بار بگویم؟ هر چه خواستم. دو تا می‌دهی: یکی برای من و یکی برای ایوان یفیموویچ! … حاضری ایوان؟ پس شروع می‌کنم… خیلی خب، صلیبی می‌شکافیم، ماشا، عرق را از روی چشمهایم پاک کن. متشکرم! … حالا می‌روم سراغ انعقاد خون! شنیدی ایوان؟ انعقاد خون! … حالا اصل کار را شروع می‌کنم، آماده‌ای ایوان؟ خدایا به امید تو! نیشتر را فرو می‌برم، ایوان، تو هر کاری که من می‌کنم، بکن اما با سه ثانیه تأخیر. خودم می‌شمرم تا اشتباه نکنی! خواست باشد ایوان: تو حق اشتباه نداری! حاضری؟ فرو کردم… سه، دو، یک، صفر… عجله نکن ایوان، عجله نکن! … ماشا، لعنتی، آن نوسان نگار را بیاور نزدیکتر! از این فاصله چیزی نمی‌بینم! متشکرم…خیلی خب ایوان، حاضری؟…سه، دو، یک، صفر، …سه، دو، یک، صفر، … سه، دو، … صبر کن ایوان! دست نگهدار! من زیادی فرو رفتم! وقت کافی داشتی زیاد فرو نروی؟ خوب شد! … نه بابا نگران من نباش؛ این یارو دقیقاً برای همین ساخته شده نه برای هیچ چیز دیگر! از اول هم بنا بود قربانی شود، در مقابل مریض را نجات دادیم! … خیلی عالی بود، ایوان، دستت درد نکند! … برو استراحت کن، خودم زخم را تمیز می‌کنم.”

امروز
… سرم را نمی‌توانم تکان بدهم. باید چشمهایم را باز کنم… چرا همه چیز محو است؟ این سبزپوشها دیگر چه‌کاره‌اند؟ چرا همه روبند جراحی به صورت دارند؟ همه‌شان نه، این یارو چاقه نقابش را انداخته و سیگار می‌کشد… دست راستم را می‌توانم تکان بدهم. حالا برویم سراغ دست چپ… پاها… اما چرا نمی‌توانم سرم را تکان بدهم؟

“کینبوس فلوسترین…
-ماریا فدوروونا! حرف زد! شما شنیدید چه گفت؟
-دارد هذیان می‌گوید.
-”مرد سنگ شده” … چرا نمی‌توانم سرم را تکان دهم؟…
-ایوان، گیره‌ را بردار! سرش را آزاد کن.”
این صداچیست از پشت سرم می‌آید؟ خوب شد، حالا می‌توانم سرم را تکان بدهم و بنشینم. چرا این زن سرم را می‌بندد؟ این حالت تهوع چیست که ولم نمی‌کند؟… اما خدای بزرگ، چرا هر چه فکر می کنم اسمم یادم نمی‌آید؟
“دکتر، اینجا کجاست؟ بیمارستان روانی؟
-نه، چرا بیمارستان روانی؟ اینجا یک مرکز پژوهشهای پزشکی است. اصلا نگران نباشید. شما به استراحت و آرامش احتیاج دارد. سرتان درد دارد؟
-دکتر، من حافظه‌ام را از دست داده‌ام…”

سه ماه قبل
“خیلی خب همکاران عزیر، نتیجه جلسه را اعلام می‌کنم: همه به اتفاق آراء به این نتیجه رسیدیم که تنها راه نجات یوراوین، کلوناژ است.
-این طور نیست والنتین پتروویچ: اتفاق آرائی در کار نیست و من…
-شما حرفهایتان را زدید ماریا فدوروونا، جلسه هم تمام شده است… خیلی خب، خیلی خب… اکثریت به اتفاق آراء به این نتیجه رسیده است که عمل جراحی لازم است و برای اینکه نیشتر بیمار را نکشد، هزمان با بیمار، “مشابه” مصنوعی او هم عمل خواهد شد.
-والنتین پتروویچ! “مشابه مصنوعی” یعنی چه؟ درست است که “مصنوعی” است، اما آدم است!
-مشابه آدم است، ماریا فدوروونا، نه آدم. این را فرموش نکنید که “مصنوعی” است.
-شاید مصنوعی باشد. اما هیچ تفاوتی با یوراوین نخواهد داشت.
-چرا، چرا، کلی تفاوت خواهد داشت و به هر حال انسان که نخواهد بود. جرا متوجه نیستید ماریا فدوروونا، اگر ما این … یارو زیر دستمان نباشد، هیچ تضمینی برای موفقیت عمل وجود ندارد و یوراوین حتما می‌میرد.
-پس بگذارید سئوالم را یک بار دیگر تکرار کنم: آمدیم و نتیجۀ هر دو عمل موفقیتآمیزبود، با…با…با”رونوشت”یواروین چه خواهیم کرد؟
-من این را نمی‌دانم. من فقط یک چیز را می‌دانم و آن هم این است که اگر به کلوناژ متوسل نشویم، دخل یوراوین آمده!”

روز بعد
“دوازه به توان دو؟
-صد و چهل و چهار.
-اسم مادرتان چه بود؟
-یادم نمی‌آید.
-اهل کدام شهرید؟
-یادم نمی‌آید.
-نویسنده محبوبتان کیست؟
-گوگول.
-از کدام آهنگساز بیشتر خوشتان می‌آید؟
-بتهوون.
-چند سال دارید؟
-نمی‌دانم.
-خیلی خب، برای امروز کافی است حالا استراحت کنید.”

“همکاران عزیز، باید با کمال تأسف اذعان کنم که متاسفانه نیشتر کمی زیادی فرو رفته و در نتیجه تصادفاً…
-هیچ هم تصادفی نبوده! یعنی منظورم این است که لغت تصادفی در این مورد درست نیست. مگر نه آنکه هدف از ساختن این انسان مصنوعی، جلوگیری از هر گونه پیشامد “تصادفی” برای انسان واقعی بود؟ … اگر امروز حال یوراوین رو به بهبود است، دقیقاً به خاطر وجود الگوی مصنوعی اوست. همین امر هم درستی روش ما را ثابت می‌کند.
- بله همین طور است! همه نتیجۀ کار است و نتیجۀ کار هم خوب بوده چون حال یوراوین رو به بهبود است.
-درست، اما حال رونوشت او چطور است؟ حافظه‌اش را از دست داده است!
- اصلاً این طور نیست. فقط اسمش را یادش نمی‌آید، وگرنه در بقیۀ موارد حافظه‌اش غوغاست! یادش می‌آید تاریخ پرتاب اولین اسپونیک به فضا کی بوده، اما تاریخ تولد خودش یادش نیست. عاشق گوگول است و برایم از فقظ گوگول می‌خوند. پیانو می‌زند، عالی! و باز بدون نت، اما در مقابل نمی‌داند کجا پیانو یاد گرفته است، نمی‌داند ازدواج کرده است یا نه و نمی‌داند…
- راستی یوراوین چطور؟ ازدواج کرده است؟
-نمی‌دانم. می‌شود پرونده‌اش را نگاه کرد. اما این مسئله چه اهمیتی دارد؟
- یعنی مهم نیست؟
-معلوم است که مهم نیست. تازه اگر این … این رونوشت نداند زن دارد یا نه، خیلی هم خوب است! یوراوین تا چند روز دیگر مرخص خواهد شد و به خانه، پیش زن و بچه‌اش می‌رود… اگر زن و بچه داشته باشد. اما رونوشتش همین جا در مرکز خوهد ماند.”

دو روز بعد، رویا
“پس از احساس سرمستی‌آور سقوط آزاد، دلهرۀ معمول می‌آید. اگر این بار چترم باز نشود چطور؟ حالا وقتش است!… چه لنگری! گنبد نارنجی و سفید چترم نصف آسمان را پر کرده است و زمین دیگر نمی‌چرخد… این هم دریاچه… آن هم برج و آن هم صلیب… عجب بادی! … ارتفاع ۲۰۵ … حتماً ناتاشا دارد از نگرانی دیوانه می‌شود، اما نه دیما. دیما دارد عشق می‌کند. پدرش در آسمان است. خب دارم می‌رسم و بهتر است حواسم را جمع کنم.
و چشمها را باز کنم.
این چه رویایی بود دیدم؟ پرش با چتر؟ درست یادم نمی‌آید. نکند بخشی از زندگی قبلی‌ام بود. زندگی پیش از بیمارستانم؟ مسخره است. چرا حافظه‌ام را از دست داده‌ام؟ می‌توانم مطمئن باشم که حافظه‌ام در خواب و رویا برنخوهد گشت… خدای بزرگ! اسمم. اسمم چیست؟ سرگی؟ نه، ولادیمیر؟ نه، ایگور؟ نه، آلکسی؟ نه.
“پاشو دیگر. ظهر شد، برو دست و رویت را بشور. صبحانه‌ات را آورده‌ام.
ننه ورا، اجازه دارم بروم غذاخوری صبحانه بخورم؟
نه. گفته‌اند باید غذایت را توی اتاقت بخوری. سرت بهتر شده؟
ننه ورا، اسم من چیست؟
یعنی نمی‌دانی اسمت چیست؟ عجب!… من از کجا بدانم اسم تو چیست؟ برای من همۀ شماها فقط مریضید و پس: مریض اتاق ۴ … مریض اتاق ۱۲٫”

دو روز بعد پیش از ظهر
“خیلی خب، ادامه می‌دهیم. چند سال دارید؟
چه می‌دانم؟ تصور می‌کنم حدود سی.
جنسیت؟ مردید یا زن؟
چرا مسخره باز درمی‌آورید دکتر؟ آخرش نمی‌خواهید به من بگویید که کیستم و اینجا چه می‌کنم؟
هر چیز به وقتش! باید صبور باشید. ما مشغول مداوای شماییم. یا درست‌تر بگویم ما فقط به این شرط می‌توانیم شما را مداوا کنیم که با ما همکاری کنید و برای این کار باید دربارۀ حافظه شما اطلاعاتمان هر چه کاملتر باشد. سعی کنید درست جواب بدهید؟
دکتر؟ من کس و کاری دارم؟ منظورم این است که نکند وقتی پیدایم کردید در همین حال و روز بود؟
از موضوع دور نشویم بهتر است. به نقع خودتان است که کمکمان کنید. خیلی خب، ادامه می‌دهیم. آیا ورزشکارید؟
من خسته‌ام دکتر، خسته.
“آلکسی؟ نه، واسیا؟ واسیلی؟ نه، میخائیل؟ نه، ایگور؟ نه، سرگی؟ نه.”

دور روز بعد، شامگاه
“ما باید حقیقت را بهش بگوییم. ما چه حقی درایم یک انسان را از گذشته‌اش محروم کنیم؟
ماریا فدوروونا آیا شما اطمینان دارید که با گفتن حقیقت بهش صدمه نخواهید زد؟ در او هم نشانگان تالاموسی هست و هم دردهایی که…
اطمینان ندارم که پنهان کردن حقیقت به سود اوست. این را هم نباید از یاد برد که اینجا بیمارستان است.
نخیر، اینجا مرکز پژوهشی است.
بیمارستان است و دیر یا زود از بقیه چیزهایی خواهد شنید. نکند ترجیح می‌دهید حقیقت را یکی از پرستارها یا یکی از بیمارها به او بگوید.
خیلی خب، فردا با والنتین پتروویچ در این باره، حرف می‌زنم…”

سه روز بعد، رویا
“هی بابا، قایقش برنمی‌گردد؟
نه دیما جان، برنمی‌گردد.
اما اگر برگشت؟…
گفتم که برنمی‌گردد.
اما اگر برگشت؟…
شنا می‌کنیم و برمی‌گردیم.
اما بابا، من که شنا بلد نیستم!
من تو را برمی‌گردانم!
بابا، می‌گذاری من هم پارو بزنم؟
بیا…”
پاروها در جاپارویی جرجر می‌کنند و قایق آرام دور خودش می‌چرخد. نور در چشمهایم می‌افتد.
“دیما، برو طرف جنوب.
جنوب کجاست؟
جنوب… همانجا که مامانت ایستاده…” کجا بود؟ دریا؟ اینجا دریا هست؟ یادم نمی‌آید.

سه روز بعد. در دستشویی
دستشویی بوی سیگار می‌دهد.
“هی رفیق، سیگار داری؟
فکر نمی‌کنم سیگاری باشم.
این چه جور حرف زدن است. نکند تو همان یارویی، مریض اتاق ۱۲؟
بله دست است. اتاق من، اتاق ۱۲ است.
پس آن یارو آدم مصنوعی تویی؟
چطور؟ من یادم نمی‌آید.
خودتی! هی بچه‌ها! بیایید تماشا! این یارو همان آدم مصنوعی است!
نزدیکش نرو! وحشتناک است!
آدم ترسش می‌گیرد!
هی بچه‌ها! ترا خدا هر چه را که راجع به من می‌دانید، به من بگویید!”

“ساز می‌زنید؟
نمی‌دانم
پایتخت سویس؟
برن، دکتر اسمم را به من بگویید.
بعداً . پایتخت ازبکستان؟
تاشکند”.
فکر می‌کند چیزی نمی‌دانم. چه توقعی از من دراند؟ نمی‌خواند آن یکی را ببینم؟ راست، یارو چطور؟ یارو از وجود من خبر دارد؟
“… خواستان به من نیست.
ببخشید دکتر. داشت چیزهایی یادم می‌آمد.
چه چیزی یادتان آمد؟
فکر کردم حتماً ساز می‌زنم. می‌خواهید برایتان ساز بزنم؟”
… نمی‌خواند بگدارند از اینجا بیرون بروم. مرا ساختند تا آن یکی را نجات دهند و حالا کارشان با من تمام شده است. وسط کار فقط حافظۀ من عمداً یا سهواً پاک کرده‌اند. فکر می‌کنند می‌خواهم جای آن یکی را بگیرم. حتماً برای خودش کار و خانه و زندگی دارد… خانواده؟ خدای من، آیا من خانواده دارم؟…
“خواستان را جمع کنید. گواهینامۀ رانندگی دارید؟
دکتر من از این سوالتان فهمیدم که حتماً هجده سالم شده است. حالا لطف کنید و ازم بپرسید آیا یادم می‌آید زنم برای جشن تولد سی سالگی‌ام به من چه هدیه‌ای داد. آنوقت شاید فهمیدم که سی سال بیشتر دارم و ازدواج هم کرده‌ام.”
چهار روز بعد
“والنتین پتوریچ! اثری از بیمار اتاق ۱۲ نیست. حتماً فرار کرده!
چرند نگو! همه جا به دنبالش بگردید!
… حسابی خونین شدم. اصلاً فکر نمی‌کردم شب درها را ببندند. شاید از دزد می‌ترسند. نکند آن یکی دزد باشد؟ شاید به همین دلیل است که به من حقیقت را نمی‌گونید… اما عجالتاً بهتر است در فکر تهیه لباس باشم، چون با لباس بیمارستان جای دوری نخواهم رفت. بعدش هم باید آن یکی را پیدا کنم…

“سروان سوتنیکوف، به گوشم…
جناب سروان… من پروفسور تاراسوف از مرکز پژوهشهای پزشکی‌ام. ما به کمک شما احتیاج داریم. یکی از بیمارهای ما فرار کرده و اسمش یادش نمی‌آید.
شما چطور؟… شما هم حافطه‌تان را از دست داده‌یاد؟
ببینید یک پیژاما به رنگ روشن پوشیده و سی و چهار ساله است. فقط مراقب باشید: به هیچ وجه نباید بفهمد که اسمش چیست!
من چطور؟ من هم نباید بفهمم اسم طرف چیست؟ پس لطف کنید و تنهایی دنبالش بگردید!”

خب، بخت و اقبال با من است. این هم لباس، روی این رخت، بخشکی شانس! هنوز خیس است! اما مهم نیست. هوا گرم است و بوی دریا می‌آید. دریا! من مطمئنم اینجا کنار دریاست. اما عجله نکنم بهتر است. اول بهتر است اینجا را خوب به خاطر بسپارم تا بعداً برگردم و این شلوار و پیراهن را پس بدهم … خب، این هم دریا! رسیدم. خدایا شکرت! آنجا چند تا صندلی تاشو است. می‌توانم روی آنها بخوابم.

چهار روز بعد. رویا
“ستوان ژوراوین! شما باید بدون چتر بپرید. این یک دستور است!
چشم قربان. الان بپرم؟
حتی از انبار زغال هم سیاهتر است. بالا کجاست؟ پایین کجاست؟ باد از پشتم می‌وز. یعنی دارم به پشت می‌افتم. اما مگر فرقی هم می‌کند؟ جسدم کجا خواهد افتاد؟ در کوه؟ در دریا؟…
“چرا نیامدید صبحانه بخورید؟”
خورشید توی چشمهایم افتاده و یک زن با لباس سفید با من حرف می‌زند. “اینجا آسایشگاه است و شما موظف‌اید مقررات آسایشگاه را رعایت کنید. همه صبحانه خورده‌اند غیر از شما. شمارۀ اتاقتان؟
دوازده. خیلی خب. عصبانی نشوید! رفتم.
کجا رفتید؟ فوری بروید غذاخوری، صبخانه‌تان را بخورید!”
بد نیست چیزی بخورم. اما خدای بزرگ این چه خوابی بود می‌دیدم؟

“ایگور؟
بله.
پروفسور تاراسوف بهت زنگ زد؟
همان که عملم کرده؟ حتماً باید برای معاینه پیشش بروم.
نه.
پس چه می‌خواست؟
چیز عجیبی گفت: گفت اگر دیدی… یعنی اگر دیدم یکی آمد که خوب می‌شناسیم وحشت نکنیم و فوری بهش زنگ بزنیم.
اگر چه کسی آمد؟
نگفت. گفت ممکن است کسی نیاید، اما اگر دیدیم کسی آمد که خوب می‌شناسیم وحشت نکنیم… ایگور، من می‌ترسم!
ول کن ناتاشا، امروز باید برویم کنار دریا. دیما بیدار شده؟
تارسوف ضمناً ازت خواسته عکست را برایش ببری. فکر می‌کنی برای چه چیز عکست را می‌خواهد؟
حتماً بناست یک مقاله دربارۀ من بنویسد به این مضمون که “بیمار ژ که یک چترباز است هنگام سقوط از ناحیۀ فلان مغز آسیب دید. در شکل ۱، تصویر ژ را پیش از عمل و در شکل ۲، تصویر او را پس از عمل می‌بینید. خیلی خب ناتاشا، برویم کنار دریا؟
حالش را ندارم.

“حالا توی شهر تنها می‌گردد. حتماً برایش اتفاقی خواهد افتاد. حتی اسمش را هم بلد نیست!
جای هیچ نگرانی نیست. تاراسوف پلیس را خبر کرده است. وانگهی پیژامای راهراهش هر جا هم برود لوش خواهد داد.
طوری حرف می‌زنید انگار یک جنایتکار است. پلیس، پیژامای راهراه… اما این بیچاره یک آدم است، یک انسان آزاد!
مگر فرار نکرده؟
برای دیگران خطری ندارد. فقط برای خودش خطرناک است!
ماریا فدوروونا، لطفاً احساساتی نشوید! وانگهی من هر روز با او حرف زده‌ام و می‌توانم به شما اطمینن بدهم که فردی فوق‌العاده باهوش و واقع‌بین است و …
مسئله اینجاست که فاقد فردیت است.
شما در این مورد صد در صد اشتباه می‌کنید.”

پنج روز بعد
“سلام.
باربر لازم ندارید؟
تو باربری؟
بله.
از کجا؟
متأسفانه لیسانسم همراهم نیست.
کارت شناسایی‌ات چطور؟ آن هم همراهت نیست؟
کارت شناسایی‌ام هم متأسفانه همراهم نیست.
عجب!
ای آقا، شما باربری می‌خوای یا کارت شناسایی من را؟
خیلی خب. روی ۱۰ روبل حقوق می‌گیری. برو پیش آلکسی ایوانوویچ، اسکلۀ ۲۹، راستی استمت را نگفتی.
اسمم؟ تالماچوف.
جان من؟
بله. تالماچوف.”

“هی پتروویچ تنت برای دردسر می‌خارد؟ چرا یارو را همین جوری گذاشتیش سرکار؟ مگر ندیدی کارت شناسائی نداشت که هیچ، سرش هم باندپیچی شده بود.
لارسیا، یعنی تو این یارو را نشناختی؟
نه.
ایگور ژواراوین بود. قهرمان چتربازی جهان. بعد از سانحه‌ای که برایش پیش آمد دیگر اجازه چتربازی ندارد. بیچاره ببین به چه روزی افتاده دنبال کار باربری است.”

“چه شده والنتین پتروویچ؟
هنوز دنبالش می‌گردند. اما نگران نباشید ماریا فدوروونا. حتما پیدایش می‌کنند. پلیس همه نیروهایش را بسیج کرده است.
گیریم پیدایش کردند… چه کار خواهیم کرد؟ می‌رویم ثبت اخوال و برایش کارت شناسایی تقاضا می‌کنیم؟ یک کارت به اسم “ایگور آلکساندرویچ ژوراوین، متولد فلان، متاهل، به نشانی…” راستی نشانی‌اش را چه خواهیم نوشت؟ اتاق ۱۲؟
اگر شما ماریا فدوروونا این قدر این دست و آن دست نمی‌کردید، هیچ کدام از این اتفاقها نمی‌افتاد!
منظورتان چیست؟ یعنی باید می‌گذاشتم بکشیدش؟!
خواهش می‌کنم در انتخاب کلمات کمی دقت بفرمایید، چون…”

“هی گروهبان، آنجا را نگاه کن. خود یاروست! جلو اسکله۲۹!
- بله خودش است. برو ازش کارت شناسایی بخواه. من مراقبتانم.”

“دیما، این قدر این ور آن ور ندو. دست مادرت را ول نکن!
بابا! آنجا را نگاه کن. پلیس یکی را دنبال کرده.
ایگور!
چه شده ناتاشا!
آن یارو را نگاه کن، همان که پلیس دنبال کرده. با تو مو نمی‌زند!”

پنج روز بعد، شامگاه
“ننه ورا!
اینجا چه خبر شده! صبر کن چراغ را روشن کنم. خدای بزرگ! تو اینجا چه کار می‌کنی؟ همۀ دکترها و پلیس دنبالت می‌گردند.
پلیس؟… ننه ورا، یک چیزی بده من بخورم و ترا به خدا به کسی نگو من برگشته‌ام.”

وانتین پتروویچ! ماریا فدوروونا! برگشته! ازم خواسته به شما چیزی نگویم، اما برگشته!…
- خیلی خوب! ننه ورا سرش را گرم کن!
- ازم خواسته ببرایش غذا ببرم.
- ببر! برایش غذا ببر!

این صدای پای چیست از راهرو می‌آید؟ نگاه کنم بدهتر است. والنتین پتروویچ و آن زنگ… بهتر است فنگ را ببندم.”

“هی گروهبان خودش نیست؟
چرا خودش است. بناید بگذاریم این بار هم از دستمان در برود! برو ازش کارت شناسایی بخواه!
هی آقا، لطقاً کارت شناسایی!
چرا؟ مگر کاری کردم؟
لطفاً کارت شناسایی!
ببینم سرکار. شما وقتی می‌روید نان بخرید کارت شناسایی هم همراهتان بر می‌دارید؟
الان از نصف شب هم گذشته و وقت نان خریدن نیست!
بله حق با شماست! اما واقعیت این است که من با یکی قرار داشتم و فکر نکردم باید حتما کارت شناسایی‌ام را همراه داشته باشم.
اسمتان؟
ایگور الکساندروویچ، ژوراوین.
چطور شما اسمتان را بلدید؟
مگر بنا بود بلد نباشم؟ شما اسمتان را بلند نیستید سرکار؟
با چه کسی قرار داشتید؟
شما بهتر می‌دانید.
من دارم جدی حرف می‌زنم!
من هم جدی می‌گویم. با همان که شما صبح دنبالش کرده بودید!
من که سر در نمی‌آورم.
من هم همین‌طور.”

آخر چه کارم دراند؟ چرا پلیس دنبالم می‌گردد.؟ نکند حقیقتاً جنایتکار باشم؟ … ختما حافظه‌ام را به من برمی‌گردانند و بعد مرا توی مرکز تحقیقاتشان زندانی می‌کنند و به عنوان یک پدیده به نمایش می‌گذارند. باید پیدایش کنم. باید حتماً آن یکی را پیدا کنم. اما چه جوری؟ بدبختی اینجاست که حتی اسمض را هم نمی‌دانم. راستی ساعت چند است؟
“ببخشید ساعت چند است؟
پنج دقیقه به دو … تو؟
تو؟”
“… این از کجا آمده؟
“ترا به خدا! به من یک چیز را بگو: اسمت؟
ایگور.
ایگور؟… ایگور؟ … یادم آمد: ایگرو ژوراوین!
چه‌ات شده؟ خدیا، چه‌ات شده؟

شش روز بعد
“دکتر، خواهد مرد؟
فکر نمی‌کنم زنده بماند.
نمی‌شود کاری کرد؟
حقیقت این است که درمان با جراحی خیلی خطرناک است کافی است نیشتر یکصدم میلیمتر زیادتر فرو برود و کار تمام است. تنها راه این است که دست به کلوناژ بزنیم، همان طوری که برای خود شما زدیم. اما با این کار تازه برمی‌گردیم به اول قصه‌مان.
دکتر ، من زندگیم را مدیون او هستم.
من جای شما بودم این را نمی‌گفتم. چون او فقط یک موجود مصنوعی است. موجودی که ما ساختیم تا بتوانیم شما را عمل کنیم.
من حرفی ندارم این بار برای نجات او، رونوشت من باشم. می‌بینید دکتر، هنوز موهایم درنیامده و جمجمه‌ام جوش نخورده. این خودش کار شما را خیلی راحت‌تر خواهد کرد. نه؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 14 / 3 / 1391برچسب:, ] [ 20:44 ] [ کاوه حق پناه ]
.: Weblog By KMF :.

درباره وبلاگ

این وبلاگ صرفا جهت علاقمندان به فناوری اطلاعات و رایانه و انجام امور مربوط به دروس و پروژه ها میباشد. (البته شایدم یکمی بیشتر). البته ناگفته نمونه که علاوه بر مطالب عنوان شده ، مطالبی نیز در باب اجتماعی و فرهنگی و هنری و گاها نیمه 30یا30 که پیگرد نداشته باشه :) جهت اطلاع و آگاهی شما عزیزان گذاشته شده. همه مطالب متعلق به بنده نبوده و بعضآ توسط ساير دوستان و اون دسته عزیزانیه که مطالبشون موجوده و نتونستم منبعش رو پیدا کنم، ارائه ميشه. شما نيز چنانچه تمايل به ارسال مطلبی داشته باشيد،با كمال مسرت آنرا با نام خودتان در وبلاگ منتشر ميكنم. تاریخ تاسیس: 20 مهر 1390 ارادتمند شما: کاوه حق پناه
موضوعات وب
1 لینک های مفید
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امکانات وب
Online User